یکی را
از وزرا پسری کودن بود پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مرین را تربیتی میکن
مگر که عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و مؤثر نبود، پیش پدرش کس فرستاد که
این عاقل نمیباشد و مرا دیوانه کرد.
چون بود اصل گوهرى قابل تربیت را در او اثر باشد
هیچ صیقل نکو نداند کرد آهنی را که بد گهر باشد
خر عیسی گرش به مکه برند چون بیاید هنوز خر باشد
وقتی افتاد فتنهای در شام هر کس از گوشهای فرا رفتند
روستا زادگان دانشمند به وزیرى پادشاه رفتند
پسران وزیر ناقص عقل به گدایی به روستا رفتند
اگر صد ناپسند آمد ز دوریش رفیقانش یکى از صد ندانند
وگر یک بذله گوید پادشاهی از اقلیمی به اقلیمی رسانند
پس واجب آمد معلم پادشه زاده را در تهذیب اخلاق خداوند زادگان، انبتهم الله نباتا حسنا[۳] اجتهاد از آن بیش کردن که در حقّ عوام
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ نشود خشک جز به آتش راست
کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت و معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند به اعتماد حلم او ترک علم دادند اغلب اوقات به بازیچه فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی
استاد معلم چو بود بى آزار خرسک[۶] بازند کودکان در بازار
بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم، معلم اولین را دیدم که دل خوش کرده بودند و به جای خویش آورده. انصاف برنجیدم و لاحول گفتم که ابلیس را معلم ملائکه دیگر چرا کردند. پیرمردی ظریف جهاندیده گفت:
پادشاهی پسر به مکتب داد لوح سیمینش بر کنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر جور استاد به ز مهر پدر
چو دخلت نیست، خرج آهسته تر کن که مى گویند ملاحان 402 سرودى[۱۰]
اگر باران به کوهستان نبارد به سالى دجله گردد، خشک رودى
عقل و ادب پیش گیر و لهو و لعب بگذار که چون نعمت سپری شود سختی بری و پشیمانی خوری. پسر از لذت نای و نوش این سخن در گوش نیاورد و بر قول من اعتراض کرد و گفت راحت عاجل به تشویش محنت آجل[۱۱]منغص کردن خلاف رأی خردمندست:
برو شادی کن ای یار دل فروز غم فردا نشاید خورد امروز
هر که علم شد به سخا و کرم بند نشاید که نهد بر درم
دیدم که نصیحت نمیپذیرد و دم گرم من در آهن سرد او اثر نمیکند ترک مناصحت گرفتم و روی از مصاحبت بگردانیدم و قول حکما کار بستم که گفتهاند بلِّغ ما عَلیکَ فانَ لَم یَقبلو ما عَلیک[۱۲]
گر چه دانى که نشنوند بگوى هرچه دانى ز نیک و پند
زود باشد که خیره سر[۱۳] بینی به دو پای اوفتاده اندر بند
تا پس از مدتی آنچه اندیشه من بود از نکبت حالش به صورت بدیدم که پاره پاره به هم بر میدوخت و لقمه لقمه همیاندوخت دلم از ضعف حالش به هم بر آمد، مروّت ندیدم در چنان حالی ریش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن پس با دل خود گفتم:
حریف سفله اندر پاى مستى نیندیشد ز روز تنگدستى
درخت اندر بهاران بر فشاند زمستان لاجرم بی برگ ماند
بر همه عالم همیتابد سهیل جایی انبان میکند جایی ادیم[۱۶]
روانت داد و طبع و عقل و ادراک جمال و نطق و رای و فکرت و هوش
کنون پنداری ای ناچیز همت که خواهد کردنت روزی فراموش
جامه کعبه را که مى بوسند او نه از کرم پیله نامى شد
با عزیزی نشست روزی چند لاجرم همچنو گرامی شد
پسرى را پدر وصیت کرد کاى جوان بخت یادگیر این پند
هر که با اهل خود وفا نکند نشود دوست روی و دولتمند
زنان باردار، اى مرد هشیار اگر وقت ولادت مار زایند
از آن بهتر به نزدیک خردمند که فرزندان ناهموار زایند
بس آنکه در بند رضای حق جلّ وعلا بیش از آن باشی که در بند حظّ نفس خویش و هر آن که درو این صفت موجود نیست به نزد محققان بالغ نشمارندش
به صورت آدمى شد قطره آب که چل روزش قرار اندر رحم ماند
و گر چل ساله را عقل و ادب نیست به تحقیقش نشاید آدمی خواند
هنر باید که صورت میتوان کرد به ایوانها در از شنگرف[۲۱] و زنگار
به دست آوردن دنیا هنر نیست یکی را گر توانی دل به دست آر
از من بگوى حاجى مردم گزاى را کو پوستین خلق به آزار مى درد
حاجی تو نیستی شترست از برای آنک بیچاره خار میخورد و بار میبرد
ندهد هوشمند روشن راى به فرومایه کارهاى خطیر
بوریا باف اگر چه بافنده است نبرندش به کارگاه حریر
یکی را از بزرگان ائمه[۲۸] پسری وفات یافت پرسیدند که بر صندوق گورش چه نویسیم گفت آیات کتاب مجید را عزت و شرف بیش از آن است که روا باشد بر چنین جایها نوشتن که به روزگار سوده گردد و خلایق برو گذرند و سگان برو شاشند، اگر به ضرورت چیزی همینویسند این بیت کفایتست:
بگذر ای دوست تا به وقت بهار سبزه بینی دمیده بر گل من
او را تو بده درم خریدی آخر نه به قدرت آفریدی
ای خواجه ارسلان[۳۰] و آغوش[۳۱] فرمانده خود مکن فراموش
در خبرست از خواجه عالم صلی الله علیه و سلم که گفت بزرگترین حسرت روز قیامت آن بود که یکی بنده صالح را به بهشت برند و خواجه فاسق را به دوزخ.
بر غلامی که طوع خدمت تست خشم بی حد مران و طیره[۳۲] مگیر
که فضیحت[۳۳] بود به روز شمار[۳۴] بنده آزاد و خواجه در زنجیر
پیل کو تا کتف و بازوى گردان بیند شیر کو تا کف و سر پنجه مردان بیند
ما درین حالت که دو هندو از پس سنگی سر بر آوردند و قصد قتال ما کردند به دست یکی چوبی و در بغل آن دیگر کلوخ کوبی جوان را گفتم چه پایی[۳۶]؟
بیار آنچه دارى ز مردى و زور که دشمن به پاى خود آمد به گور
تیر و کمان را دیدم از دست جوان افتاده و لرزه بر استخوان
نه هر که موى شکافد به تیر جوشن خاى[۳۷] به روز حمله جنگ آوران به دارد پای
چاره جز آن ندیدم که رخت و سلاح و جامهها رها کردیم و جان به سلامت بیاوردیم.
بکارهای گران مرد کار دیده فرست که شیر شرزه در آرد به زیر خمّ کمند
جوان اگر چه قوى یال[۳۸] و پیلتن باشد به جنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند
نبرد پیش مصاف آزموده معلوم است چنانکه مساله شرع پیش دانشمند
خر که کمتر نهند بروى بار بى شک آسوده تر کند رفتار
مرد درویش که بار ستم فاقه کشید به در مرگ همانا که سبکبار آید
به همه حال اسیری که ز بندی برهد بهتر از حال امیری که گرفتار آید
مراد هر که بر آری مطیع امر تو گشت خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد
جدال سعدی با مدعی در بیان توانگری و درویشی
یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان در محفلی دیدم نشسته و شنعتی در پیوسته و دفتر شکایتی باز کرده و ذم توانگران آغاز کرده سخن بدین جا رسانیده که درویش را دست قدرت بسته است و توانگر را پای ارادت شکسته. مرا که پرورده نعمت بزرگانم این سخن سخت آمد گفتم ای یار توانگران دخل مسکینان اند و ذخیره گوشه نشینان و مقصد زائران و کهف مسافران و محتمل[۴۳] بار گران بهر راحت دگران.
دست تناول آنگه به طعام برند که متعلقان و زیر دستان بخورند و فضله مکارم ایشان به ارامل[۴۴] و پیران و اقارب و جیران[۴۵] رسیده
توانگران را وقف است و نذر و مهمانى زکات و فطره و اعتاق[۴۶] و هدی و قربانی
خداوند مکنت به حق مشتغل پراکنده روزى پراکنده دل
اگر قدرت جودست و گر قوت سجود توانگران را به میسر شود که مال مزکّا[۴۷] دارند و جامه پاک و عرض مصون و دل فارغ و قوت طاعت در لقمه لطیف است و صحت عبادت در کسوت نظیف پیداست که از معده خالی چه قوّت آید وز دست تهی چه مروّت وز پای تشنه چه سیر آید و از دست گرسنه[۴۸] چه خیر
مور گرد آورد به تابستان تا فراغت بود زمستانش
[۴۹]عشا بسته و یکی منتظر عشا[۵۰] نشسته هرگز این بدان کی ماند
پس عبادت اینان به قبول اولیتر که جمعند و حاضر نه پریشان و پراکنده خاطر اسباب معیشت ساخته و به اوراد[۵۱] عبادت پرداخته عرب گوید اَعوذ بالله مِنَ الفقر المُکِّبِ و جوارِ من لا یُحَبّ[۵۲] وَ در خبرست الفقرُ سوادُ الوجهِ فی الدّارین[۵۳]. گفتا نشنیدی که پیغمبر علیه السلام گفت الفقرُ فخری. گفتم خاموش که اشارت خواجه[۵۴] علیه السلام به فقر طایفهای است که مرد میدان رضا اند و تسلیم تیر قضا نه اینان که خرقه ابرار[۵۵]پوشند و لقمه ادرار[۵۶] فروشند.
اى طبل بلند بانگ در باطن هیچ بى توشته چه تدبیر کنى دقت بسیج[۵۷]
روى طمع از خلق بپیچ از مردى تسبیح هزار دانه بر دست مپیچ
درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش به کفر انجامد کادَ الفقرُ اَنْ یَکونَ کفراً[۵۸] که نشاید جز به وجود نعمت برهنهای پوشیدن یا در استخلاص گرفتاری کوشیدن و ابنای جنس ما را به مرتبه ایشان که رساند و ید علیا[۵۹]به ید سفلی[۶۰] چه ماند نبینی که حق جلّ و علا در محکم تنزیل[۶۱] از نعیم اهل بهشت خبر میدهد که اولئکَ لَهم رزقٌ معلومٌ[۶۲] تا بدانی که مشغول کفاف از دولت عفاف محرومست و ملک فراغت زیر نگین رزق معلوم.
حالی که من این سخن بگفتم عنان طاقت درویش از دست تحمل برفت تیغ زبان بر کشید و اسب فصاحت در میدان وقاحت جهانید و بر من دوانید و گفت چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی و سخنهای پریشان بگفتی که وهم تصور کند که تریاق اند یا کلید خزانه ارزاق مشتی متکبر مغرور معجب نفور[۶۳] مشتغل مال و نعمت مفتتن[۶۴] جاه و ثروت که سخن نگویند الاّ به سفاهت و نظر نکنند الاّ به کراهت. علما را به گدایی منسوب کنند و فقرا را به بی سر و پایی معیوب گردانند و به عزت مالی که دارند و عزّت جاهی که پندارند برتر از همه نشینند و خود را به از همه بینند و نه آن در سر دارند که سر به کسی بردارند بی خبر از قول حکما که گفته اند هر که به طاعت از دیگران کمست و به نعمت بیش به صورت توانگرست و به معنی درویش.
گر بى هنر به مال کند کبر بر حکیم کون خرش شمار، و گرگا و عنبرست[۶۵]
به رنج و سعی کسی نعمتی به چنگ آرد دگر کس آید و بی سعی و رنج بر دارد
[۶۶] شدید بر گمارند تا بار عزیزان ندهند و دست بر سینه صاحب تمیزان نهند و گویند کس اینجا در نیست و راست گفته باشند
گفتم به عذر آن که از دست متوقعان به جان آمدهاند و از رقعه گدایان به فغان و محال عقلست اگر ریگ بیابان در شود که چشم گدایان پر شود هر کجا سختی کشیدهای تلخی دیدهای را بینی خود را بشره در کارهای مخوف اندازد و از توابع آن نپرهیزد وز عقوبت ایزد نهراسد و حلال از حرام نشناسد
وگر نعشی دو کس بر دوش گیرند لئیم الطبع پندارد که خوانیست
[۶۷] بریده الا به علّت درویشی شیرمردان را به حکم ضرورت در نقبهای گرفتهاند و کعبها[۶۸] سفته و محتمل است آن که یکی را از درویشان نفس امّاره طلب کند چو قوّت احسانش نباشد به عصیان مبتلا گردد که بطن و فرج توام اند یعنی فرزند یک شکم اند مادام که این یکی بر جایست آن دگر بر پاست.
شنیدم که درویشی را با حدثی[۶۹] بر خبثی گرفتند با آنکه شرمساری برد بیم سنگساری بود گفت ای مسلمانان قوّت ندارم که زن کنم و طاقت نه که صبر کنم چه کنم لا رهبانیة فی الاِسلام[۷۰] وز جمله مواجب سکون و جمعیت درون که مر توانگر را میسر میشود یکی آنکه هر شب صنمی در برگیرد که هر روز بدو جوانی از سر گیرد صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سر و خرامان را پای از خجالت او در گلمحالست که با حسن طلعت او گرد مناهی گردد یا قصد تباهی کند.
[۷۱] کرد
کی التفات کند بر بتان یغمایی
[۷۲]
چون سگ درنده گوشت یافت نپرسد کین شتر صالحست یا خر دجّال
با گرسنگی قوّت پرهیز نماند افلاس[۷۳] عنان از کف تقوی بستاند
[۷۴] که براندی به دفع آن بکوشیدمی و هر شاهی ک بخواندی به فرزین[۷۵] بپوشیدمی تا نقد کیسه همت در باخت و تیر جعبه حجت همه بیانداخت
دین ورز و معرفت که سخندان سجع گوی بر در سلاح دارد و کس در حصار نیست
تا عاقبت الامر دلیلش نماند، ذلیلش کردم. دست تعدی دراز کرد و بیهده گفتن آغاز و سنت جاهلان است که چون به دلیل از خصم فرومانند سلسله خصومت بجنبانند. چون آزر[۷۶] بت تراش که به حجت با پسر بر نیامد به جنگش برخاست که لئنَ لَم تَنتهِ لاَرْجُمنَّکَ[۷۷]. دشنامم داد سقطش گفتم گریبانم درید زنخدانش گرفتم.
انگشت تعجب جهانی از گفت و شنید ما به دندان
القصه مرافعه این سخن پیش قاضی بردیم و به حکومت عدل راضی شدیم تا حاکم مسلمانان مصلحتی جوید. قاضی چو حیلت[۷۸] ما بدید و منطق ما بشنید سر به جیب تفکر فرو برد و پس از تأمل بسیار بر آورد و گفت ای آنکه توانگران را ثنا گفتی و بر درویشان جفا روا داشتی بدان که هر جا که گلست خارست و با خمر خمارست و بر سرگنج مارست و آنجا که درّ شاهوار است نهنگ مردم خوار است. لذت عیش دنیا را لدغه[۷۹] اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مکاره در پیش.
نظر نکنی در بوستان که بید مشکست و چوب خشک همچنین در زمره توانگران شاکرند و کفور و در حلقه درویشان صابرند و ضجور[۸۰]مقرّبان حق جل و علا توانگرانند درویش سیرت و درویشانند توانگر همت و مهین توانگران آنست که غم درویش خورد و بهین درویشان آنست که کم توانگر گیرد و من یَتوکل علی اللهِ فهوَ حَسبُهُ[۸۱].
پس روی عتاب از من به جانب درویش آورد و گفت ای که گفتی توانگران مشتغلند و ساهی[۸۲] و مست ملاهی[۸۳] نَعَم طایفهای هستند برین صفت که بیان کردی قاصر همت کافر نعمت که ببرند و بنهند و نخورند و ندهند و گر به مثل باران نبارد یا طوفان جهان بر دارد به اعتماد مکنت خویش از محنت درویش نپرسند و از خدای عزّوجل نترسند و گویند
ار از نیستى دیگرى شد هلاک مرا هست، بط[۸۴] را ز طوفان چه باک
[۸۵]
قومی برین نمط که شنیدی و طایفهای خوان نعمت نهاده و دست کرم گشاده طالب نامند و معرفت و صاحب دنیا و آخرت چون بندگان حضرت پادشاه عالم عادل مؤید مظفر منصور مالک ازّمه[۸۶] انام حامی ثغور[۸۷]اسلام وارث ملک سلیمان اعدل ملوک زمن مظفر الدنیا و الدین اتابک ابی بکر سعد ادام الله ایامه و نصر اعلامه
خدای خواست که بر عالمی ببخشاید ترا به رحمت خود پادشاه عال کرد
قاضی چون سخن بدین غایت رسید وز حد قیاس ما اسب مبالغه گذرانید بمقتضای حکم قضاوت رضا دادیم و از مامضی[۸۸] در گذشتیم و بعد از مجارا[۸۹] طریق مدارا گرفتیم و سر به تدارک بر قدم یکدگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و ختم سخن برین بود
مکن ز گردش گیتى شکایت، اى درویش که تیره بختى اگر هم برین نسق مردى
توانگرا چو دل و دست کامرانت هست بخور ببخش که دنیا و آخرت بردی
توضیحات
1. ^ بی پروا و بی ملاحظه
2. ^ سرزنش کردن
3. ^ خداوند ایشان را نیکو بپرورد.
4. ^ دبستان ـ مکتب
5. ^ صورت
6. ^ نوعی بازیست.
7. ^ کنار
8. ^ گناهان
9. ^ ولخرجی
10. ^ آواز ـ گفتار
11. ^ آینده
12. ^ برسان وبگو آنچه بر تو لازم است چون نپذیرند بر تو باکی نیست.
13. ^ خود سر و نصیحت نشنو
14. ^ سخندانی
15. ^ درشتی و عتاب
16. ^ پوست دباغی شده و موج دار و رنگین.
17. ^ آنچه در شکم باشد از روده و غیر آن.
18. ^ نیکبخت
19. ^ حلق
20. ^ کتاب و نوشتهها
21. ^ نام سرخی است که از گوگرد و جیوه ساخته میشود و در نقاشی و تذهیب استفاده میشود.
22. ^ جمع حاج
23. ^ همکجاوه ـ همسر
24. ^ عجبا و شگفتا
25. ^ دندان فیل
26. ^ نام مهره وزیر شطرنج
27. ^ طبیب چارپایان
28. ^ بزرگان و پیشوایان دین
29. ^ مبادا
30. ^ شیر درنده
31. ^ نام غلام
32. ^ غضب
33. ^ رسوائی
34. ^ روز قیامت
35. ^ تیر انداز
36. ^ چه نگاه میکنی
37. ^ پاره کننده زره
38. ^ گردن
39. ^ آنچه با خطّ درشت بر مساجد نویسند.
40. ^ سنگ مرمر
41. ^ کاشی
42. ^ دشمنترین دشمنان تو نفس تست که میان دو پهلوی تو قرار گرفته.
43. ^ حمل کننده
44. ^ مستمندان
45. ^ همسایگان
46. ^ بنده آزاد کردن
47. ^ زکوة داده شده
48. ^ آدم گرسنه
49. ^ گفتن تکبیرة الاحرام
50. ^ غذای شب
51. ^ ذکرها
52. ^ به خدا پناه میبرم ازفقری که شخص را برو میاندازد و همسایگی کسی که وی را دوست ندارم.
53. ^ فقر سیاه روئی دو جهان است.
54. ^ پیغمبر
55. ^ نیکان
56. ^ وظیفه و مستمرّی
57. ^ حرکت
58. ^ نزدیک است فقر که کفر باشد.
59. ^ دست بخشنده
60. ^ دست عطا گیرنده
61. ^ قرآن
62. ^ ایشان را روزی معیّن است.
63. ^ نفرت کننده از مردم
64. ^ شیفته
65. ^ گاوی که تولید کننده عنبر است.
66. ^ مأمورین درشت وسخت
67. ^ مچ و بند دست
68. ^ قاپ پا
69. ^ جوان
70. ^ ترک دنیا و کنارهگیری از مردم در اسلام نیست.
71. ^ غارت
72. ^ آن که در پیش وی هر چه خرمای تازه دلش بخواهد مست این کار وی را بی نیاز میکند از اینکه سنگ به خوشهها بیندازد.
73. ^ تنگدستی
74. ^ پیاده شطرنج
75. ^ وزیر شطرنج
76. ^ عموی حضرت ابراهیم
77. ^ اگر از کار خود باز نایستی ترا سنگسار کنم.
78. ^ ظاهر و هیأت
79. ^ گزیدن
80. ^ دلتنگ
81. ^ وآنکه بر خدا توکّل کند خدا وی را کفایت کننده است.
82. ^ فراموش کار
83. ^ بازیها و کارهای مشغول کننده
84. ^ مرغابی
85. ^ زمانی که در کجاوهها بر شتران ماده سوارند هیچ توجّهی ندارند به کسی که در تودههای ریگ فرو رفته است.
86. ^ مهارها
87. ^ سرحدها
88. ^ آنچه گذشت.
89. ^ مجاورت
گردآوری و ویرایش : مهرمیهن - نوشتار اصلی : ویکی نبشته