loading...
تارنما-هم میهن | HamMihanIr.rzb.ir
--- بازدید : 362 دوشنبه 03 تیر 1392 نظرات (0)

پادشاهی را شنیدم به کشتن اسیری اشارت کرد بیچاره درآن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط[۱] گفتن که گفته‌اند هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید.
وقت ضرورت چو نماند گریز             دست بگیرد سر شمشیر تیز
اذا یئسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ             کَسنّورِ مغلوب یَصولُ عَلی الکلبِ[۲]

ملک پرسید چه می‌گوید یکی از وزرای نیک محضر گفت ای خداوند همی‌گوید وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ ملک را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت وزیر دیگر که ضدّ او بود گفت ابنای جنس ما را نشاید در حضرت[۳] پادشاهان جز به راستی سخن گفتن این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت ملک روی ازین سخن در هم آمد و گفت آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی و خردمندان گفته‌اند دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه‌انگیز
هر که شاه آن کند که او گوید             حیف[۴] باشد که جز نکو گوید

بر طاق ایوان فریدون نبشته بود
جهان ای برادر نماند به کس             دل اندر جهان آفرین بند و بس
مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت             که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک             چه بر تخت مردن چه بر روی خاک



یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همی‌گردید نظر می‌کرد سایر حکما از تأویل[۵] این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت هنوز نگران است که ملکش با دگرانست.
بس نامور به زیر زمین دفن کرده‌اند             کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند
وان پیر لاشه را که سپردند زیر گل             خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
زنده است نام فرّخ نوشین روان به خیر             گر چه بسی گذشت که نوشین روان نماند
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر             زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند

 



ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوب روی باری پدر به کراهت و استحقار درو نظر می‌کرد پسر به فراست استبصار[۶] به جای آورد و گفت ای پدر کوتاه خردمند به که نادان بلند نه هر چه به قامت مهتر به قیمت بهتر
الشاةُ نظیفةٌ و الفیلُ جیفةٌ.[۷]
اقلُّ جبالِ الارضِ طورٌ و اِنّهُ             لاَعظَمُ عندَ اللهِ قدراً وَ منزلا[۸]
آن شنیدی که لاغری دانا             گفت باری به ابلهی[۹] فربه
اسب تازی[۱۰] و گر ضعیف بود        همچنان از طویله خر به
پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند وبرادران به جان برنجیدند.
تا مرد سخن نگفته باشد             عیب و هنرش نهفته باشد
هر پیسه[۱۱] گمان مبر نهالی      باشد که پلنگ خفته باشد
شنیدم که ملک را در آن قرب دشمنی صعب روی نمود چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند اول کسی که به میدان در آمد این پسر بود گفت
آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من             آن منم گرد در میان خاک و خون بینی سری
کانکه جنگ آرد به خون خویش بازی می‌کند             روز میدان و آن که بگریزد به خون لشکری
این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت
ای که شخص منت حقیر نمود             تا درشتی هنر نپنداری
اسب لاغر میان به کار آید                  روز میدان نه گاو پرواری
آورده‌اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک جماعتی آهنگ گریز کردند پسر نعره زد و گفت ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید سواران را بگفتن او تهور[۱۲] زیادت گشت و به یک بار حمله آوردند شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد.
برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند خواهر از غرفه[۱۳] بدید دریچه بر هم زد پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت محالست که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند
کس نیاید به زیر سایه بوم[۱۴]         ور همای[۱۵] از جهان شود معدوم

پدر را از این حال آگهی دادند برادرانش را بخواند و گوشمالی به واجب[۱۶] بداد پس هر یکی را از اطراف بلاد حصه معین کرد تا فتنه بنشست و نزاع برخاست که ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.
نیم نانی گر خورد مرد خدا             بذل درویشان کند نیمی دگر
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه             همچنان در بند اقلیمی دگر


سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زاید الوصف داشت هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه[۴۴] او پیدابالای سرش ز هوشمندی             می‌تافت ستاره بلندیفی الجمله مقبول نظر سلطان آمد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته‌اند توانگری به هنرست نه به مال و بزرگی به عقل نه به سال ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بی فایده نمودنددشمن چه زند چو مهربان باشد دوستملک پرسید که موجب خصمی اینان در حق تو چیست؟ گفت در سایه دولت خداوندی دام مُلکُه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی‌شود الاّ به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند بادتوانم آنکه نیازارم اندرون کسی                        حسود را چه کنم کو ز خود به رنج درستبمیر تا برهی ای حسود کین رنجیست             که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رستشور بختان به آرزو خواهند                             مقبلان[۴۵] را زوال نعمت و جاهگر نبیند به روز شپّره چشم             چشمه آفتاب را چه گناهراست خواهی هزار چشم چنان             کور بهتر که آفتاب سیاهیکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول[۴۶] به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز کرده تا به جایی که خلق از مکاید[۴۷] فعلش به جهان برفتند و از کربت[۴۸] جورش راه غربت گرفتند چون رعیت کم شد ارتفاع[۴۹] ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.هر که فریاد رس روز مصیبت خواهد             گو در ایام سلامت به جوانمردی کوشبنده حلقه به گوش ار ننوازی برود             لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوشباری به مجلس او در کتاب شاهنامه همی‌خواندند در زوال مملکت ضحّاک و عهد فریدون وزیر ملک را پرسید هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه برو مملکت مقرر شد گفت آن چنان که شنیدی خلقی برو به تعصب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت گفت ای ملک چو گرد آمدن خلقی موجب پادشاهیست تو مر خلق را پریشان برای چه می‌کنی مگر سر[۵۰] پادشاهی کردن نداریهمان به که لشکر به جان پروری             که سلطان به لشکر کند سروریملک گفت موجب گرد آمدن سپاه و رعیت چه باشد گفت پادشه را کرم باید تا برو گرد آیند و رحمت تا در پناه دولتش ایمن نشینند و ترا این هر دو نیستنکند جور پیشه سلطانی                    که نیاید ز گرگ چوپانیپادشاهی که طرح[۵۱] ظلم افکند        پای دیوار ملک خویش بکندملک را پند وزیر ناصح موافق طبع مخالف نیامد روی از این سخن در هم کشید و به زندانش فرستاد. بسی بر نیامد که بنی عمّ سلطان به منازعت خاستند و ملک پدر خواستند، قومی که از دست تطاول او به جان آمده بودند و پریشان شده بر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا ملک از تصرف این به در رفت و بر آنان مقرر شد.پادشاهی کو روا دارد ستم بر زیر دست             دوستدارش روز سختی دشمن زور آورستبا رعیت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشین             زان که شاهنشاه عادل را رعیت لشکرستبر بالین تربت یحیی پیغامبر(ع)[۵۹] معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقاً به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواستدرویش و غنی بنده این خاک درند             و آنان که غنی ترند محتاج ترندآن گه مرا گفت از آن جا که همت درویشانست و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب اندیشناکم گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.به بازوان توانا و قوت سر دست             خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکستنترسد آن که بر افتادگان نبخشاید             که گر ز پای در آید کسش نگیرد دستهر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت             دماغ بیهده پخت[۶۰] و خیال باطل بستز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده             وگر تو می‌ندهی داد روز دادی هستبنی آدم اعضای یک دیگرند             که در آفرینش ز یک گوهرندچو عضوی به درد آورد روزگار             دگر عضوها را نماند قرارتو کز محنت دیگران بی غمی             نشاید که نامت نهند آدمیدرویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد حجاج[۶۱] یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست گفت این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان راای زبردست زیر دست آزار             گرم تا کی بماند این بازاربه چه کار آیدت جهانداری             مردنت به که مردم آزارییکی از ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید از عبادت‌ها کدام فاضل تر است گفت تو را خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.ظالمی را خفته دیدم نیم روز             گفتم این فتنه است خوابش برده بهوآنکه خوابش بهتر از بیداری است             آن چنان بد زندگانی مرده بهیکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پایان مستی همی‌گفتما را به جهان خوش تر از این یک دم نیست             کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیستدرویشی به سرما برون خفته بود و گفتای آنکه به اقبال تو در عالم نیست             گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیستملک را خوش آمد صرّه ای[۶۲] هزار دینار از روزن[۶۳] برونداشت که دامن بدار ای درویش گفت دامن از کجا آرم که جامه ندارم ملک را بر حال ضعیف او رقّت زیادت شد و خلعتی[۶۴] بر آن مزید کرد و پیشش فرستاد.درویش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پریشان کرد و باز آمدقرار بر کف آزادگان نگیرد مال             نه صبر در دل عاشق نه آب در غربالدر حالتی که ملک را پروای او نبود حال بگفتند به هم بر آمد و روی از و در هم کشید و زینجا گفته‌اند اصحاب فطنت[۶۵] و خُبرت[۶۶] که از حِدّت و سَورت[۶۷] پادشاهان بر حذر باید بودن که غالب همت ایشان به معظمات امور مملکت متعلق باشد و تحمل ازدحام[۶۸] عوام نکند.حرامش بود نعمت پادشاه             که هنگام فرصت ندارد نگاهمجال سخن تا نبینی ز پیش             به بیهوده گفتن مبر قدر خویشگفت این گدای شوخ[۶۹] مبذّر[۷۰] را که چندان نعمت به چندین مدّت برانداخت برانید که خزانه بیت المال لقمه مساکین است نه طعمه اخوان الشیاطین[۷۱]ابلهی کو روز روشن شمع کافوری نهد             زود بینی کش به شب روغن نباشد در چراغیکی از وزرای ناصح گفت ای خداوند مصلحت آن بینم که چنین کسان را وجه کفاف[۷۲] به تفاریق[۷۳] مجری دارند تا در نفقه اسراف[۷۴] نکنند امّا آنچه فرمودی از زجر[۷۵] و منع مناسب حال ارباب همت نیست یکی را به لطف اومیدوار گردانیدن و باز بنومیدی خسته کردنبروی خود در طماع باز نتوان کرد             چو باز شد به درشتی فراز نتوان کردکس نبیند که تشنگان حجاز[۷۶]      به سر آب شور گرد آیندهر کجا چشمه ای بود شیرین             مردم و مرغ و مور گرد آیندیکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر به سختی داشتی لاجرم دشمنی صعب روی نهاد همه پشت بدادندچو دارند گنج از سپاهی دریغ             دریغ آیدش دست بردن به تیغیکی را از آنان که غدر[۷۷] کردند با من دَمِ دوستی بود ملامت کردم و گفتم دونست و بی سپاس و سفله[۷۸] و ناحق شناس که به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم بر گردد و حقوق نعمت سال‌ها در نوردد گفت ار به کرم معذور داری شاید که اسبم درین واقعه بی جو بود و نمد زین به گرو و سلطان که به زر بر سپاهی بخیلی کند با او به جان جوان مردی نتوان کرد.زر بده مرد سپاهی را تا سر بنهد             و گرش زر ندهی سر بنهد در عالماذا شبعَ الکمیُّ یَصولُ بَطشاً             وَ خاوی البطنِ یَبْطِشُ بِالفَرارِ[۷۹]یکی از وزرا معزول شد و به حلقه درویشان درآمد اثر برکت صحبت ایشان در او سرایت کرد و جمعیت خاطرش دست داد ملک بار دیگر برو دل خوش کرد و عمل فرمود قبولش نیامد و گفت معزولی به نزد خردمندان بهتر که مشغولیآنان که به کنج عافیت بنشستند             دندان سگ و دهان مردم بستندکاغذ بدریدند و قلم بشکستند             وز دست زبان حرف گیران رستندملک گفتا هر آینه ما را خردمندی کافی باید که تدبیر مملکت را بشاید گفت ای ملک نشان خردمند کافی جز آن نیست که به چنین کارها تن ندهد.همای بر همه مرغان از آن شرف دارد             که استخوان خورد و جانور نیازاردسیه گوش[۸۰] را گفتند ترا ملازمت صحبت شیر به چه وجه اختیار افتاد گفت تا فضله[۸۱] صیدش می‌خورم وز شر دشمنان در پناه صولت[۸۲] او زندگانی می‌کنم گفتندش اکنون که به ظلّ حمایتش در آمدی و به شکر نعمتش اعتراف کردی چرا نزدیک تر نیایی تا به حلقه خاصانت در آرد و از بندگان مخلصت شمارد گفت همچنان از بطش[۸۳] او ایمن نیستم.اگر صد سال گبر آتش فروزد             اگر یک دم درو افتد بسوزدافتد که ندیم حضرت سلطان را زر بیاید و باشد که سر برود و حکما گفته‌اند از تلوّن[۸۴] طبع پادشاهان بر حذر باید بودن که وقتی به سلامی برنجند و دیگر وقت به دشنامی خلعت دهند و آورده‌اند که ظرافت[۸۵] بسیار کردن هنر ندیمان است و عیب حکیمان.تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار             بازی و ظرافت به ندیمان بگذاریکی از رفیقان شکایت روزگار نامساعد به نزد من آورد که کفاف اندک دارم و عیال بسیار و طاقت بار فاقه نمی‌آرم و بارها در دلم آمد که به اقلیمی دیگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگانی کرده شود کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشدبس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست             بس جان به لب آمد که برو کس نگریستباز از شماتت[۸۶] اعدا بر اندیشم که به طعنه در قفای من بخندند و سعی مرا در حق عیال بر عدم مروّت حمل کنند و گویندمبین آن بی حمیّت را که هرگز             نخواهد دید روی نیکبختیکه آسانی گزیند خویشتن را             زن و فرزند بگذارد به سختیو در علم محاسبت چنان که معلومست چیزی دانم و گر به جاه[۸۷] شما جهتی معین شود که موجب جمعیت خاطر باشد بقیت عمر از عهده شکر آن نعمت برون آمدن نتوانم گفتم عمل پادشاه ای برادر دو طرف دارد امید و بیم یعنی امید نان و بیم جان و خلاف رای خردمندان باشد بدان امید متعرض این بیم شدنکس نیاید به خانه درویش             که خراج زمین و باغ بدهیا به تشویش و غصه راضی باش             یا جگر بند پیش زاغ بنهگفت این مناسب حال من نگفتی و جواب سؤال من نیاوردی نشنیده‌ای که هر که خیانت ورزد پشتش از حساب بلرزدراستی موجب رضای خداست             کس ندیدم که گم شد از ره راستو حکما گویند چار کس از چار کس به جان برنجند حرامی[۸۸] از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز[۸۹] و روسپی[۹۰] از محتسب[۹۱] و آن را که حساب پاک است از محاسب چه باک است.مکن فراخ[۹۲] روی در عمل اگر خواهی      که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگتو پاک باش و مدار از کس ای برادر باک             زنند جامه ناپاک گازران[۹۳] بر سنگگفتم حکایت آن روباه مناسب حال تست که دیدندش گریزان و بی خویشتن افتان و خیزان کسی گفتش چه آفت است که موجب مخافت است گفتا شنیده‌ام که شتر را به سخره[۹۴] می‌گیرندگفت ای سفیه شتر را با تو چه مناسبت است و ترا به دو چه مشابهت گفت خاموش که اگر حسودان به غرض گویند شترست و گرفتار آیم کرا غم تخلیص من دارد تا تفتیش حال من کند و تا تریاق[۹۵] از عراق آورده شود مارگزیده مرده بود ترا همچنین فضل است و دیانت و تقوی و امانت امّا متعنتان[۹۶] در کمین اند و مدّعیان گوشه نشین اگر آن چه حسن سیرت تُست بخلاف آن تقریر کنند و در معرض خطاب پادشاه افتی در آن حالت مجال مقالت باشد پس مصلحت آن بینم که ملک قناعت را حراست کنی و ترک ریاست گوییبه دریا در منافع بی شمار است             و گر خواهی سلامت بر کنار استرفیق این سخن بشنید و به هم بر آمد و روی از حکایت من درهم کشید و سخن‌های رنجش آمیز گفتن گرفت یکی چه عقل و کفایت است و فهم و درایت قول حکما درست آمد که گفته‌اند دوستان به زندان به کار آیند که بر سفره همه دشمنان دوست نمایند.دوست مشمار آن که در نعمت زند             لاف یاری و برادر خواندگیدوست آن دانم که گیرد دست دوست             در پریشان حالی و درماندگیدیدم که متغیّر می‌شود و نصیحت به غرض می‌شنود به نزدیک صاحب دیوان رفتم به سابقه معرفتی که در میان ما بود و صورت حالش بیان کردم و اهلیت و استحقاقش بگفتم تا به کاری مختصرش نصب کردند چندی برین بر آمد لطف طبعش را بدیدند و حسن تدبیرش را بپسندیدند و کارش از آن در گذشت و به مرتبتی والاتر از آن متمکن شد همچنین نجم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت[۹۷] برسید و مقرّب حضرت و مشارٌ الیه[۹۸] و معتمدٌ علیه[۹۹] گشت بر سلامت حالش شادمانی کردم و گفتمز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار             که آب چشمه حیوان درون تاریکی استالا لا یجأرَنَّ اخو البلیّة             فللرّحمنِ الطافٌ خَفیّه[۱۰۰]منشین ترش از گردش ایام که صبر             تلخ است و لیکن بر شیرین دارددر آن قربت مرا با طایفه ای یاران اتفاق سفر افتاد چون از زیارت مکه باز آمدم دو منزلم استقبال کرد ظاهر حالش را دیدم پریشان و در هیأت درویشان گفتم چه حالت است گفت آن چنان که تو گفتی طایفه ای حسد بردند و به خیانتم منسوب کردند و ملک دام مُلکُه در کشف حقیقت آن استقصا[۱۰۱] نفرمود و یاران قدیم و دوستان حمیم[۱۰۲] از کلمه حق خاموش شدند و صحبت دیرین فراموش کردند.نبینی که پیش خداوند جاه             نیایش[۱۰۳] کنان دست بر برنهنداگر روزگارش در آرد ز پای             همه عالمش پای بر سر نهندفی الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درین هفته که مژده سلامت حجاج برسید از بند گرانم خلاص کرد و ملک موروثم خاص گفتم آن نوبت اشارت من قبولت نیامد که گفتم عمل پادشاهان چون سفر دریاست خطرناک و سودمند یا گنج برگیری یا در طلسم بمیری.یا زر بهر دو دست کند خواجه در کنار             یا موج روزی افکندش مرده بر کنارمصلحت ندیدم از این بیش ریش[۱۰۴] درونش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن به دین کلمه اختصار کردیم.ندانستی که بینی بند بر پای             چو در گوشت نیامد پند مردمدگر ره چون نداری طاقت نیش             مکن انگشت در سوراخ گژدمتنی چند از روندگان در صحبت من بودند ظاهر ایشان به صلاح آراسته و یکی را از بزرگان در حق این طایفه حسن ظنّی[۱۰۵] بلیغ[۱۰۶] و ادراری[۱۰۷]معین کرده تا یکی از اینان حرکتی کرد نه مناسب حال درویشان ظنّ آن شخص فاسد شد و بازار اینان کاسد[۱۰۸] خواستم تا به طریقی کفاف یاران مستخلص کنم آهنگ خدمتش کردم دربانم رها نکرد و جفا کرد و معذورش داشتم که لطیفان گفته‌انددر میر و وزیر و سلطان را             بی وسیلت مگرد پیرامنسگ و دربان چو یافتند غریب             این گریبانش گیرد آن دامنچندان که مقرّبان حضرت آن بزرگ بر حال من وقوف یافتند و به اکرام در آوردند و برتر مقامی معین کردند اما به تواضع فروتر نشستم گفتمگفت الله الله چه جای این سخن استبگذار که بنده کمینم             تا در صف بندگان نشینمگر بر سر و چشم ما نشینی             بارت بکشم که نازنینیفی الجمله بنشستم و از هر دری سخن پیوستم تا حدیث زلّت[۱۰۹] یاران در میان آمد و گفتمچه جرم دید خداوند سابق الانعام[۱۱۰] که بنده در نظر خویش خوار می‌داردخدای راست مسلم بزرگواری و حکم             که جرم بیند و نان برقرار می‌داردحاکم این سخن را عظیم بپسندید و اسباب معاش یاران فرمود تا بر قاعده ماضی مهیا دارند و مؤنت[۱۱۱] ایام تعطیل وفا کنند شکر نعمت بگفتم و زمین خدمت ببوسیدم و عذر جسارت بخواستم و در وقت برون آمدن گفتمچو کعبه قبله حاجت شد از دیار بعید             روند خلق به دیدارش از بسی فرسنگترا تحمل امثال ما بباید کرد                        که هیچ کس نزند بر درخت بی بر، سنگملک زاده ای گنج فراوان از پدر میراث یافت دست کرم بر گشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بی دریغ بر سپاه و رعیت بریختنیاساید مشام[۱۱۲] از طبله[۱۱۳] عود     بر آتش نه که چون عنبر ببویدبزرگی بایدت بخشندگی کن                    که دانه تا نیفشانی نرویدیکی از جلسای بی تدبیر نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشین مرین نعمت را به سعی اندوخته‌اند و برای مصلحتی نهاده دست ازین حرکت کوتاه کن که واقعه‌ها در پیش است و دشمنان از پس، نباید که وقت حاجت فرومانی.اگر گنجی کنی بر عامیان بخش             رسد هر کدخدایی را به رنجیچرا نستانی از هر یک جوی سیم             که گرد آید ترا هر وقت گنجیملک روی از این سخن به هم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت مرا خداوند تعالی مالک این مملکت گردانیده است تا به خورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارمقارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت             نوشین روان نمرد که نام نکو گذاشتآورده‌اند که نوشین روان عادل را در شکار گاهی صید کباب کردند و نمک نبود غلامی به روستا رفت تا نمک آرد نوشیروان گفت نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد گفتند از این قدر چه خلل آید گفت بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است هر که آمد برو مزیدی کرده تا بدین غایت رسیدهاگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی             بر آورند غلامان او درخت از بیخبه پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد             زنند لشکریانش هزار مرغ بر سیخغافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند بی خبر از قول حکیمان که گفته‌اند هر که خدای را عزّوجلّ بیازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش بر آردآتش سوزان نکند با سپند             آنچه کند دود دل دردمندسر جمله حیوانات گویند که شیر است و اذلّ[۱۱۴] جانوران خر و به اتفاق خر بار بر به که شیر مردم درمسکین خر اگر جه بی تمیزست             جون بار همی‌برد عزیزستگاوان و خران بار بردار                             به ز آدمیان مردم آزارباز آمدیم به حکایت وزیر غافل، ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشتحاصل نشود رضای سلطان                تا خاطر بندگان نجوییخواهی که خدای بر تو بخشد             با خلق خدای کن نکوییآورده‌اند که یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تأمل کرد و گفتنه هر که قوّت بازوی منصبی دارد                    به سلطنت بخورد مال مردمان به گزافتوان به حلق فرو بردن استخوان درشت             ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر نافنماند ستمکار بد روزگار             بماند برو لعنت پایدارمردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی گفت من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت چندین روزگار کجا بودی گفت از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستمناسزایی[۱۱۵] را که بینی بخت یار[۱۱۶]        عاقلان تسلیم کردند اختیارچون نداری ناخن درنده تیز                      با ددان آن به که کم گیری ستیزهر که با پولاد بازو[۱۱۷] پنجه کرد             ساعد مسکین خود را رنجه کردباش[۱۱۸] تا دستش ببندد روزگار            پس به کام دوستان مغزش بر آریکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی طایفه حکمای یونان متفق شدند که مرین درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف بفرمود طلب کردندهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند، پدرش را و مادرش را بخواند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد پسر سر سوی آسمان بر آورد و تبسم کرد ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است؟ گفت ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوی پیش قاضی برند وداد از پادشه خواهند اکنون پدر و مادر به علّت حطام[۱۱۹] دنیا مرا به خون در سپردند و قاضی به کشتن فتوی[۱۲۰] داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی‌بیند، به جز خدای عزّوجل پناهی نمی‌بینمپیش که بر آورم ز دستت فریاد             هم پیش تو از دست تو گر خواهم دادسلطان را دل از این سخن به هم بر آمد و آب در دیده بگردانید و گفت هلاک من اولی ترست از خون بی گناهی ریختن سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت.همچنان در فکر آن بیتم که گفت             پیل بانی بر لب دریای نیلزیر پایت گر بدانی حال مور                   همچو حال تست زیر پای پیلیکی از بندگان عمرولیث[۱۲۱] گریخته بود کسان در عقبش برفتند و باز آوردند، وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند. بنده پیش عمرو سر بر زمین نهاد و گفتهر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست             بنده چه دعوی کند حکم خداوند راستاما به موجب آن که پرورده نعمت این خاندانم نخواهم که در قیامت به خون من گرفتار آیی اجازت فرمای تا وزیر را بکشم آن گه به قصاص او بفرمای خون مرا ریختن تا به حق کشته باشی ملک را خنده گرفت، وزیر را گفت چه مصلحت می‌بینی؟ گفت ای خداوند جهان از بهر خدای این شوخ[۱۲۲] دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیفکند .گناه از من است و قول حکما معتبر که گفته‌اندچو کردی با کلوخ انداز پیکار                   سر خود را به نادانی شکستیچو تیر انداختی بر روی دشمن             چنین دان کاندر آماجش نشستیظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف[۱۳۵] و توانگران را دادی به طرح[۱۳۶]، صاحب دلی برو گذر کرد و گفتزورت ار پیش می‌رود با ما             با خداوند غیب دان نرودحاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت در هم کشید و برو التفات نکرد تا شبی که آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت وز بستر نرمش به خاکستر گرم نشاند. اتفاقاً همان شخص برو بگذشت و دیدش که با یاران همی‌گفت ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد گفت از دل درویشان.به هم بر مکن تا توانی دلی                      که آهی جهانی به هم بر کندچه سال‌های فراوان و عمر‌های دراز             که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفتیکی در صنعت کشتی گرفتن سر آمده بود، سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی. مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت سیصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی[۱۳۷] و تأخیر کردی. فی الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگی است و حق تربیت و گرنه به قوت ازو کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم ملک را این سخن دشخوار آمد فرمود تا مصارعت[۱۳۸] کنند.مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت زور آوران روی زمین حاضر شدند پسر چون پیل مست اندر آمد به صدمتی[۱۳۹] که اگر کوه رویین بودی از جای بر کندی استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است، بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او در آویخت پسر دفع آن ندانست به هم بر آمد، استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فروکوفت. غریو[۱۴۰] از خلق برخاست ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی گفت ای پادشاه روی زمین بزور آوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی‌داشت امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.گفت از بهر چنین روزی که زیرکان گفته‌اند دوست را جندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند، نشنیده‌ای که چه گفت آن که از پرورده[۱۴۱] خویش جفا دید؟کس نیاموخت علم تیر از من             که مرا عاقبت نشانه نکرددرویشی مجرد به گوشه ای نشسته بود پادشاهی برو بگذشت درویش از آن جا که فراغ ملک قناعت است سر نیاورد و التفات نکرد. سلطان از آن جا که سطوت[۱۴۲] سلطنت است برنجید و گفت این طایفه خرقه پوشان امثال حیوان اند و اهلیت و آدمیت ندارند وزیر نزدیکش آمد و گفت ای جوان مرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ گفت سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک گرچه رامش[۱۴۳] به فرّ[۱۴۴] دولت اوست.یکی امروز کامران بینی                        دیگری را دل از مجاهده[۱۴۵] ریشفرق شاهی و بندگی برخاست             چون قضای نبشته آمد پیشملک را گفت درویش استوار آمد گفت از من تمنا بکن. گفت آن همی‌خواهم که دگر باره زحمت من ندهی گفت مرا پندی بده گفتدرياب كنون كه نعمتت هست به دست             كين دولت و ملك مى رود دست به دستیکی از وزرا پیش ذوالنون[۱۴۶] مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان ذوالنّون بگریست و گفت اگر من خدای را عزّوجلّ چنین پرستیدمی که تو سلطان را از جمله صدّیقان[۱۴۷] بودمیور وزیر ازخدا بترسیدی             همچنان کز ملک، ملک بودیپادشاهی به کشتن بیگناهی فرمان داد گفت ای ملک به موجب خشمی که ترا بر من است آزار خود مجوی که این عقوبت بر من به یک نفس به سر آید و بزه[۱۴۸] آن بر تو جاوید بماند.پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد             در گردن او بماند و بر ما بگذشتوزرای نوشیروان در مهمی از مصالح مملکت اندیشه همی‌کردند و هر یکی از ایشان دگرگونه رای همی‌زدند و ملک همچنین تدبیری اندیشه کرد بزرجمهر را رای ملک اختیار آمد وزیران در نهانش گفتند رای ملک را جه مزیّت دیدی بر فکر چندین حکیم گفت به موجب آن که انجام کارها معلوم نیست و رای همگان در مشیت است که صواب آید یا خطا پس موافقت رای ملک اولی تر است تا اگر خلاف صواب آید، به علت متابعت از معاتبت[۱۴۹] ایمن باشم.اگر خود روز را گوید شبست این             بباید گفتن آنک ماه و پروین[۱۵۰]شیّادی[۱۵۱] گیسوان بافت یعنی علویست و با قافله حجاز به شهری در آمد که از حج همی‌آیم و قصیده ای پیش ملک برد که من گفته‌ام. نعمت بسیارش فرمود و اکرام کرد تا یکی از ندمای حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دریا آمده بود گفت من او را عید اضحی در بصره دیدم. معلوم شد که حاجی نیست دیگری گفتا پدرش نصرانی بود در ملطیه[۱۵۲] پس او شریف[۱۵۳] چگونه صورت بندد و شعرش را به دیوان انوری دریافتند ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا چندین دروغ درهم چرا گفت.گفت ای خداوند روی زمین یک سخن دیگر در خدمت بگویم اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمایی سزاوارم گفت بگو تا آن چیست گفتدوغ[۱۵۴]ملک را خنده گرفت و گفت ازین راست تر سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است. فرمود تا آنچه مأمول[۱۵۵] اوست مهیا دارند و به خوشی برود.یکی از وزرا به زیر دستان رحم کردی و صلاح ایشان را به خیر توسط نمودی اتفاقاً به خطاب ملک گرفتار آمد همگان در مواجب استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبتش ملاطفت نمودند وبزرگان شکر سیرت خوبش بافواه[۱۵۶] بگفتند تا ملک از سر عتاب او در گذشت صاحب دلی برین اطلاع یافت و گفتپختن دیک نیک خواهان را             هر چه رخت سراست سوخته بهیکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهگ زاده مرا دشنام مادر داد. هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی، هارون گفت ای پسر کرم آن است که عفو کنی و گر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که انتقام از حد درگذرد آن گاه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قِبل[۱۵۷] خصم دمان[۱۵۸] پیکار[۱۵۹] جوید.با طایفه بزرگان به کشتی در نشسته بودم زورقی در پی ما غرقه شد دو برادر بگردابی در افتادند. یکی از بزرگان گفت ملاح را که بگیر این هر دو را که بهر یکی پنجاه دینارت دهم ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد گفتم بقیت عمرش نمانده بود ازین سبب در گرفتن او تأخیر کرد و در آن دگر تعجیل ملاح بخندید و گفت آن چه تو گفتی یقین است و دگر میل خاطر برهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم، مرا بر شتری نشانده و ز دست آن دگر تازیانه ای خورده‌ام در طفلی.گفتم صدق الله من عَمِل صالحاً فَلَنِفسهِ و مَن اَساءَ فَعَلیها[۱۶۰].کار درویش مستمند بر آر             که ترا نیز کارها باشددو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر[۱۶۱] شمشیر زرّین به خدمت بستن.به دست آهن تفته[۱۶۲] کردن خمیر       به از دست بر سینه پیش امیرعمر گرانمايه در اين صرف شد             تا چه خورم صيف و چه پوشم شتاای شکم خیره به نانی بساز             تا نکنی پشت به خدمت دو تاکسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد گفت شنیدم که فلان دشمن ترا خدای عزّوجل برداشت گفت هیچ شنیدی که مرا بگذاشت.گروهی حکما به حضرت کسری[۱۶۳] در به مصلحتی سخن همی‌گفتند و بزرگمهر که مهتر ایشان بود خاموش. گفتندش چرا با ما در این بحث سخن نگویی گفت وزیران بر مثال اطبا اند و طبیب دارو ندهد جز سقیم[۱۶۴] را پس چو بینم که رای شما بر صوابست مرا بر سر آن سخن گفتن حکمت نباشد.چو كارى بى فضول من بر آيد             مرا در وى سخن گفتن نشايدو گر بینم که نابینا و چاه است             اگر خاموش بنشینم گناه استهارون الرشید را چون ملک دیار مصر مسلم شد گفت به خلاف آن طاغی که به غرور ملک مصر دعوی خدایی کرد نبخشم این مملکت را مگر به خسیس ترین بندگان. سیاهی داشت نام او خصیب[۱۶۵] در غایت جهل. مُلک مصر بوی ارزانی داشت و گویند عقل و درایت او تا به جایی بود که طایفه ای حرّاث[۱۶۶] مصر شکایت آوردندش که پنبه کاشته بودیم باران بی وقت آمد و تلف شد گفت پشم بایستی کاشتن.به نادانان چنان روزی رساند             که دانا اندر آن عاجز بمانداوفتاده است در جهان بسیار             بی تمیز ارجمند و عاقل خواركيمياگر به غصه مرده و رنج             ابله اندر خرابه يافته گنجیکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند خواست تا در حالت مستی با وی جمع آید کنیزک ممانعت کرد ملک در خشم رفت و مرو را به سیاهی بخشید که لب زبرینش از پره بینی در گذشته بود و زیرینش به گریبان فرو هشته. هیکلی که صخرالجن[۱۶۷] از طلعتش برمیدی و عین القطر[۱۶۸] از بغلش بگندیدی. چنان که ظریفان گفته‌اندآنگه بغلی نعوذ بالله             مردار به آفتاب مرداد؟؟؟؟؟[۱۶۹] گفت اگر در مفاوضه[۱۷۰] او شبی تأخیر کردی چه شدی که من او را افزون از قیمت کنیزک دلداری کردمی گفت ای خداوند روی زمین نشنیده‌ایملحد گرسنه در خانه خالی بر خوان             عقل باور نکند کز رمضان اندیشدهرگز آن را به دوستی مپسند                     که رود جای ناپسندیده

طایفه دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ[۱۷] کاروان بسته و رعیت بلدان[۱۸] از مکاید[۱۹] ایشان مرعوب[۲۰] و لشکر سلطان مغلوب به حکم آنکه ملاذی منیع[۲۱] از قلّه کوهی گرفته بودند و ملجأ[۲۲]و مأوای[۲۳]خود ساخته مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرّت ایشان مشاورت همی‌کردند که اگر این طایفه هم برین نسق[۲۴] روزگاری مداومت نمایند مقاومت ممتنع گردد.
درختی که اکنون گرفتست پای             به نیروی شخصی برآید ز جای
و گر همچنان روزگاری هلی[۲۵]           به گردونش[۲۶] از بیخ بر نگسلی

سر چشمه شاید گرفتن به بیل[۲۷]         چو پر شد نشاید گذشتن به پیل
سخن بر این مقرر شد که یکی به تجسس ایشان بر گماشتند و فرصت نگاه می‌داشتند تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند و مقام خالی مانده تنی چند مردان واقع دیده جنگ آزموده را بفرستادند تا در شعب[۲۸] جبل پنهان شدند شبانگاهی که دزدان باز آمدند سفر کرده و غارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاختن آورد خواب بود چندان که پاسی[۲۹] از شب در گذشت
قرص خورشید در سیاهی شد             یونس اندر دهان ماهی شد
مردان دلاور از کمین به در جستند و دست یکان یکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند همه را به کشتن اشارت فرمود اتفاقاً در آن میان جوانی بد میوه عنفوان شبابش نو رسیده و سبزه گلستان عذارش[۳۰] نو دمیده یکی از وزرا پای تخت ملک را بوسه داد و روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورده و از زیعان[۳۱]جوانی تمتع نیافته توقّع به کرم و اخلاق خداوندیست که ببخشیدن خون او بر بنده منت نهد ملک روی از این سخن در هم کشید و موافق رای بلندش نیامد و گفت
پر تو نیکان نگیرد هر که بنیادش بدست             تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبدست
نسل فساد اینان منقطع کردن اولی تر است و بیخ تبار[۳۲] ایشان بر آوردن که آتش نشاندن و اخگر[۳۳] گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگه داشتن کار خردمندان نیست
ابر اگر آب زندگی بارد             هرگز از شاخ بید بر نخوری
با فرومایه روزگار مبر             کز نی بوریا[۳۴] شکر نخوری

وزیر این سخن بشنید طوعاً و کرهاً[۳۵] بپسندید و بر حسن رای ملک آفرین خواند و گفت آنچه خداوند دام ملکه فرمود عین حقیقت است که اگر در صحبت آن بدان تربیت یافتی طبیعت ایشان گرفتی و یکی از ایشان شدی امّا بنده امیدوارست که در صحبت صالحان تربیت پذیرد و خوی خردمندان گیرد که هنوز طفل است و سیرت بغی[۳۶] و عناد[۳۷] در نهاد او متمکن نشده و در خبرست کلُّ مولود یولدُ علی الفطرةِ فَاَبواهُ یهوّدانَه وَ یُنصرانه و یُمجّسانِه[۳۸]
با بدان یار گشت همسر لوط             خاندان نبوّتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزی چند             پی نیکان گرفت و مردم شد
این بگفت و طایفه ای از ندمای ملک با وی به شفاعت یار شدند تا ملک از سر خون او در گذشت و گفت بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم
دانی که چه گفت زال با رستم گرد[۳۹]       دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد
دیدیم بسی که آب سرچشمه خرد             چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد
فی الجمله پسر را به ناز و نعمت بر آوردند و استادان به تربیت او نصب کردند تا حسن خطاب و ردّ جواب و آداب خدمت ملوکش در آموختند و در نظر همگان پسندیده آمد باری وزیر از شمایل[۴۰] او در حضرت ملک شمّه ای[۴۱] می‌گفت که تربیت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قدیم از جبلت[۴۲] او به در برده ملک را تبسم آمد و گفت.
عاقبت گرگ زاده گرگ شود             گرچه با آدمی بزرگ شود
سالی دو برین بر آمد طایقه اوباش محلت بدو پیوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزیر و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بی قیاس برداشت و در مغاره دزدان به جای پدر بنشست و عاصی شد. ملک دست تحسّر[۴۳] به دندان گزیدن گرفت و گفت
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی             ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست             در باغ لاله روید و در شوره بوم خس

زمین شوره سنبل بر نیارد                    درو تخم و عمل ضایع مگردان
نکویی با بدان کردن چنان است             که بد کردن به جای نیک مردان































پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد چندان که ملاطفت کردند آرام نمی‌گرفت و عیش ملک ازو منغص[۵۲] بود چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامُش گردانم گفت غایت لطف و کرم باشد
بفرمود تا غلام به دریا انداختند باری چند غوطه خورد مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند بدو دست در سکان[۵۳] کشتی آویخت چون بر آمد گفتا ز اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمی‌دانست همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید
ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید             معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف[۵۴]           از دوزخیان پرس که اعراف بهشتست
فرقست میان آن که یارش در بر                   تا آن که دو چشم انتظارش بر در



هرمز[۵۵] را گفتند وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی گفت خطایی معلوم نکردم و لیکن دیدم که مهابت[۵۶] من در دل ایشان بی کرانست و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته‌اند
از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم          وگر با چنو صد بر آیی به جنگ
از آن مار بر پای راعی زند                    که ترسد سرش را بکوید به سنگ
نبینی که چون گربه عاجزشود             بر آرد به چنگال چشم پلنگ



یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند ملک نفسی سرد بر آورد و گفت این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت.
به دین امید به سر شد دریغ عمر عزیز             که آنچه در دلم است از درم فراز آید
امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک             امید نیست که عمر گذشته باز آید

کوس رحلت به کوفت دست اجل             ای دو چشمم وداع سر بکنید
ای کف دست و ساعد و بازو                 همه تودیع[۵۷] یکدگر بکنید

بر منِ اوفتاده دشمن کام[۵۸]       آخر ای دوستان گذر بکنید
روزگارم بشد بنادانی                 من نکردم شما حذر بکنید






















































































































































































 

ملک زوزن[۱۲۳] را خواجه ای[۱۲۴] بود کریم[۱۲۵] النفس نیک محضر که همگان را در مواجهه خدمت کردی و در غیبت نکویی گفتی اتفاقاً از او حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد مصادره[۱۲۶] فرمود و عقوبت کرد و سرهنگان ملک به سوابق نعمت او معترف بودند و به شکر آن مرتهن[۱۲۷] در مدت توکیل[۱۲۸] او رفق و ملاطفت کردندی و زجر[۱۲۹] و معاقبت[۱۳۰] روا نداشتندی
صلح با دشمن اگر خواهی هر گه که ترا             در قفا عیب کند در نظرش تحسین کن
سخن آخر به دهان می‌گذرد موذی را             سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن
آن چه مضمون خطاب ملک بود از عهده بعضی بدر آمد و ببقیتی در زندان بماند آورده‌اند که یکی از ملوک نواحی در خفیه پیامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزّتی کردند اگر رای عزیز فلان احسن الله خلاصه[۱۳۱] به جانب ما التفاتی کند در رعایت خاطرش هر چه تمام تر سعی کرده شود و اعیان این مملکت به دیدار او مفتقرند[۱۳۲] و جواب این حرف را منتظر.
خواجه برین وقوف یافت و از خطر اندیشید و در حال جوابی مختصر چنان که مصلحت دید بر قفای ورق نبشت و روان کرد یکی از متعلقان واقف شد و ملک را اعلام کرد که فلان را که حبس فرمودی با ملوک نواحی مراسله دارد ملک به هم بر آمد و کشف این خبر فرمود قاصد را بگرفتند و رسالت بخواندند نبشته بود که
حسن ظنّ بزرگان بیش از فضیلت ماست و تشریف قبولی که فرمودند بنده را امکان اجابت نیست به حکم آن که پرورده نعمت این خاندان است و به اندک مایه تغیر با ولی نعمت بی وفایی نتوان کرد چنان که گفته‌اند
آن را که به جای[۱۳۳] تست هر دم کرمی           عذرش بنه ار کند به عمری ستمی
ملک را سیرت حق شناسی از او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشید و عذر خواست که خطا کردم ترا بی جرم و خطا آزردن گفت یا خداوند بنده درین حالت مر خداوند را خطا نمی‌بیند تقدیر خداوند تعالی بود که مرین بنده را مکروهی برسد پس به دست تو اولی تر که سوابق نعمت برین بنده داری و ایادی منت[۱۳۴] و حکما گفته‌اند
گر گزندت رسد ز خلق مرنج                     که نه راحت رسد ز خلق نه رنج
از خدا دان خلاف دشمن و دوست             کین دل هر دو در تصرف اوست
گر چه تیر از کمان همی‌گذرد                   از کمان دار بیند اهل خرد



 

یکی از ملوک عرب شنیدم که متعلقان را همی‌گفت مرسوم فلان را چندان که هست مضاعف کنید که ملازم درگاهست و مترصد فرمان و دیگر خدمتکاران به لهو و لعب مشغول اند و در ادای خدمت متهاون. صاحب دلی بشنید و فریاد و خروش از نهادش بر آمد، پرسیدندش چه دیدی ؟گفت مراتب بندگان به درگاه خداوند تعالی همین مثال دارد
مهتری در قبول فرمان است             ترک فرمان دلیل حرمان است




































































































اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشین را خزاین و عمر و ملک و لشکر بیش از این بوده است ایشان را چنین فتحی میسر نشده گفتا به عون خدای عزّوجل هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز به نکویی نبردم
بزرگش نخوانند اهل خرد             كه نام بزرگان به زشتى برد




توضیحات
1.    ^  درشت و دشنام گفتن
2.    ^  چون آدمی نومید شود زبانش دراز گردد چنانکه گربه مغلوب بر سگ حمله آرد.
3.    ^  درگاه
4.    ^  ظلم
5.    ^  توجیه
6.    ^  بینایی
7.    ^  گوسفند پاکیزه است و فیل مردار گندیده
8.    ^  کوچکترین کوه‌های زمین کوه طور است و همانا به قدر و منزلت نزد خداوند از همه کوه‌ها بزرگتر است.
9.    ^  نادان
10.    ^  عربی
11.    ^  سفید و سیاه
12.    ^  بیباکی
13.    ^  بالا خانه
14.    ^  جغد
15.    ^  نام مرغی که به مبارکی معروفست.
16.    ^  شایسته
17.    ^  راه
18.    ^  شهرها
19.    ^  حیله‌ها
20.    ^  ترسان
21.    ^  بلند و محکم
22.    ^  پناهگاه
23.    ^  جایگاه
24.    ^  روش
25.    ^  هلی
26.    ^  آسمان
27.    ^  سرچشمه ای که آبش اندک است.
28.    ^  شکاف
29.    ^  ثلث و قسمت اوّل شب
30.    ^  صورت
31.    ^  تازگی و رونق فزونی
32.    ^  خانواده
33.    ^  جرقه آتش
34.    ^  حصیر
35.    ^  خواهی نخواهی
36.    ^  ظلم
37.    ^  سرکشی
38.    ^  نیست هیچ مولود جز اینکه بسرشت اسلام زاید پس ابوانش ویرا یهودی و نصرانی و جوسی کنند.
39.    ^  دلیر و بزرگ
40.    ^  خویها و عادات
41.    ^  اندک
42.    ^  ذات و سرشت
43.    ^  غم و افسوس خوردن
44.    ^  پیشانی
45.    ^  نیکبختان
46.    ^  تعدّی و ستم
47.    ^  حیله‌ها
48.    ^  غصّه
49.    ^  برداشت و محصول
50.    ^  قصد
51.    ^  رنگ و بنا
52.    ^  شکسته و تیره
53.    ^  دنباله کشتی
54.    ^  فاصله میان بهشت و جهنّم
55.    ^  پسر انوشیروان
56.    ^  ترس
57.    ^  وداع کردن
58.    ^  هَ آه ةللهن
59.    ^  آنچه در دل گذرد
60.    ^  فکر بی فایده
61.    ^  مردی ظالم و ستمگر بود که از جانب عبد الملک مروان حاکم عراق بوده.
62.    ^  کیسه چرمی
63.    ^  دریچه
64.    ^  جامه ای که به کسی بخشند
65.    ^  زیرکی
66.    ^  با خبر بودن
67.    ^  تندی
68.    ^  زحمت دادن
69.    ^  بیحیا
70.    ^  ولخرج و اسراف کننده
71.    ^  مسرفین
72.    ^  خرجی
73.    ^  کم کم
74.    ^  ولخرجی
75.    ^  راندن
76.    ^  نام ولایتی است که مکظه از آنجاست.
77.    ^  مکر و حیله
78.    ^  فرومایه
79.    ^  چون دلیر و شجاع سیر شد به سختی وشدّت حمله آرد و خالی شکم و گرسنه شدّت و سختی در فرار کند.
80.    ^  نام حیوانی است که غالباً به عقب شیر راه می‌رود.
81.    ^  بقیه و پس مانده
82.    ^  حمله
83.    ^  سختی و سخت گیری
84.    ^  رنگ به رنگ شدن
85.    ^  شوخ طبعی
86.    ^  بدگویی
87.    ^  کنایه است از تحمّل خطر و حاضر شدن برای هر گونه پیش آمد سخت.
88.    ^  دزد بیابانی
89.    ^  سخن چین
90.    ^  زن نابکار ـ بدکار
91.    ^  شبگرد و عسس مأمور جلوگیری مردم از کارهای نامشروع
92.    ^  زیاده روی
93.    ^  رخت شوی
94.    ^  چارپا و مردم را که بی مزد به کار گیرند.
95.    ^  نوشدارو
96.    ^  جویندگان خطای دیگران
97.    ^  میل و دلخواه
98.    ^  کسی که در کارهای مملکتی به او اشاره شود.
99.    ^  کسی که در امور بروی اعتماد کنند.
100.    ^  هان ایکه مبتلی به بلای بسیاری محزون مباش که خداوند رحمن را بخشش‌های نهانیست.
101.    ^  در کاری به نهایت کوشش کردن.
102.    ^  گرم و صمیمی
103.    ^  طاعت و بندگی
104.    ^  زخم
105.    ^  گمان نی
106.    ^  کامل و رسا
107.    ^  وظیفه
108.    ^  بی رونق و شکسته
109.    ^  خطا و لغزش
110.    ^  پیش نعمت دهنده
111.    ^  رنج و زحمت
112.    ^  دماغ
113.    ^  قفسه
114.    ^  خوارتر و ذلیل تر
115.    ^  نا اهل
116.    ^  صاحب بخت و اقبال
117.    ^  قوی دست و زورمند
118.    ^  صبر کن
119.    ^  مال دنیاـ ریزه گیاه و هر چیز دیگر.
120.    ^  حکم کردن
121.    ^  دومین پادشاه سلسله صفاری و برادر یعقوب لیث بود.
122.    ^  بیحیا
123.    ^  نام ولایتی ما بین هرات و نیشابور.
124.    ^  وزیر
125.    ^  بخشنده
126.    ^  جریمه دادن
127.    ^  در گرو
128.    ^  در مدّتی که سرهنگان بر او موکّل بودند.
129.    ^  راندن و طرد کردن
130.    ^  عقاب و شکنجه
131.    ^  خداوند خلاص او را نیکو بگرداند.
132.    ^  محتاج
133.    ^  در حقّ
134.    ^  نعمت‌ها و دست‌ها
135.    ^  جور و ستم
136.    ^  انداختن و افکندن
137.    ^  سستی و تعلّل کردی.
138.    ^  با یکدیگر کشتی گرفتند.
139.    ^  خود را به کسی زدن و آسیب رساندن.
140.    ^  شور و فریاد
141.    ^  شاگرد و تربیت شده.
142.    ^  بزرگی
143.    ^  آسودگی و آرامی
144.    ^  بزگی و شأن و شوکت
145.    ^  رنج بردن
146.    ^  لقب یکی از عرفاست.
147.    ^  بسیار راستگو
148.    ^  گناه
149.    ^  درشتی کردن
150.    ^  ثریّا ـ هفت ستاره در برج ثور
151.    ^  مکّار و فریبنده
152.    ^  نام شهری در آسیای صغیر نزدیک شام.
153.    ^  سیّد
154.    ^  کفگیر
155.    ^  آرزو
156.    ^  دهان‌ها
157.    ^  جانب دو طرف
158.    ^  جوشنده و نفس زننده.
159.    ^  چنگ
160.    ^  آنکه عمل نیکو به جای آرد فایده آن برای نفس اوست و هر که بدی کند بر ضرر نفس او.
161.    ^  کمربند با شمشیر
162.    ^  سرخ شده در اثر حرارت.
163.    ^  منظور انوشیروان است.
164.    ^  ناخوش و بیمار
165.    ^  که از طرف هارون الرّشید مدّتی والی مصر بود.
166.    ^  کشتکاران
167.    ^  نام دیوی که انگشتر حضرت سلیمان را دزدید.
168.    ^  نام روغن سیاه بدبویی که به شتران گر می‌مالند.
169.    ^  عادت کرده
170.    ^  گفتگو کردن

گردآوری و ویرایش : مهرمیهن - نوشتار اصلی : ویکی نبشته
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    دوستان ما

    ایران بوم

    دوستان ما

    http://mehremihan.ir/images/banners/mehremihan.gif
    آمار سایت
  • کل مطالب : 228
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 44
  • بازدید ماه : 33
  • بازدید سال : 1,165
  • بازدید کلی : 30,392
  • کدهای اختصاصی
    رتبه در گوگل


    ساعت
    تقویم
    سخنان کوروش بزرگ


    برگردان تارنما