تهديد درویش
درويشي به دهي رسيد. جمعي كدخدايان را ديد آنجا نشسته، گفت: مرا چيزي بدهيد و گرنه با اين ده همان كنم كه با آن ده ديگر كردم. ايشان بترسيدند، گفتند مبادا كه ساحري يا ولياي باشد كه از او خرابي به ده ما رسد. آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسيدند كه با آن ده چه كردي؟ گفت: آنجا سوالي كردم، چيزي ندادند، به اينجا آمدم، اگر شما نيز چيزي نميداديد به دهي ديگر مي رفتم.
عبید زاکانی
سجده سقف
شخصي خانه به كرايه گرفته بود. چوبهاي سقفش بسيار صدا ميكرد. به صاحبخانه براي تعمير آن سخن به ميان آورد. پاسخ داد كه چوبهاي سقف ذكر خداوند ميكنند. گفت: نيك است اما ميترسم اين ذكر منجر به سجود شود.
عبید زاکانی
با اينكه نخوانده ام
شمسالدين مظفر روزي با شاگردان خود ميگفت: تحصيل در كودكي ميبايد كرد. هرچه در كودكي به ياد گيرند، هرگز فراموش نشود. من اين زمان، پنجاه سال باشد كه سوره فاتحه را ياد گرفتهام و با وجود اينكه هرگز نخواندهام هنوز به ياد دارم.
عبید زاکانی
زهره پلنگی باشد
بازرگاني را زني خوش صورت بود كه زهره نام داشت. بازرگان عزم سفر كرد. از بهر زنش جامهاي سفيد بساخت و كاسهاي نيل به خادم داد كه هرگاه از اين زن حركتي ناشايست پديد آيد، يك انگشت نيل بر جامه او بزن تا چون بازآيم، مرا حال معلوم شود. پس از مدتي خواجه به خادم نبشت كه:
چيزي نكند زهره كه ننگي باشد؟
بر جامه او ز نيل رنگي باشد؟
خادم باز نبشت كه:
گر آمدن خواجه درنگي باشد
چون بازآيد، زهره پلنگي باشد!
خواندن فكر
شخصي دعوي نبوت ميكرد. پيش خليفه بردند. از او پرسيد كه معجزهات چيست؟ گفت: معجزهام اين است كه هرچه در دل شما ميگذرد، مرا معلوم است. چنان كه اكنون در دل همه ميگذرد كه من دروغ ميگويم.
عبید زاکانی
در فكر بودم
يكي در باغ خود رفت، دزدي را پشتواره پياز در بسته ديد. گفت: در اين باغ چه كار داري؟ گفت: بر راه ميگذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پياز بركندي؟ گفت: باد مرا ميربود، دست در بند پياز ميزدم، از زمين برميآمد. گفت: اين هم قبول، ولي چه كسي جمع كرد و پشتواره بست؟ گفت: والله من نيز در اين فكر بودم كه آمدي.
عبید زاکانی
گربه تبردزد
مردي تبري داشت و هر شب در مخزن مينهاد و در را محكم ميبست. زنش پرسيد چرا تبر در مخزن مينهي؟ گفت: تا گربه نبرد. گفت: گربه تبر چه ميكند؟ گفت: ابله زني بوده اي! تكهاي گوشت كه به يك جو نميارزد ميبرد، تبري كه به ده دينار خريدهام، رها خواهد كرد؟
عبید زاکانی
خانه مصيبتزده
درويشي به در خانهاي رسيد. پاره ناني بخواست. دختركي در خانه بود. گفت: نيست. گفت: مادرت كجاست؟ گفت براي تسليت خويشاوندان رفته است. گفت: چنين كه من حال خانه شما را ميبينم، خويشاوندان ديگر ميبايد كه براي تسليت شما آيند.
عبید زاکانی
بهلول و طعام خلیفه
آورده اند که هارون الرشید خوان طعامی براي بهلول فرستاد . خادم خلیفه طعام را نزد بهلول آورد و پیش او گذاشت و گفت این طعام مخصوص خلیفه است و براي تو فرستاده است تا بخوري . بهلول طعام را پیش سگی که در آن خرابه بود گذاشت . خادم بانگ به او زد که چرا طعام خلیفه را پیش سگ گذاردي ؟ بهلول گفت: دم مزن اگر سگ بشنود این طعام از آن خلیفه است او هم نخواهد خورد .
گردآوری : حمید رضا محمدي فر
مسخره کردن بهلول
شخصي که مي خواست بهلول را مسخره کند به او گفت :
ديروز از دور تو را ديدم که نشسته ا ي، فکر کردم الاغي است که در کوچه نشسته!
بهلول فوراً جواب داد:منهم که از دور تو را ديدم فکر کردم آدمي به طرف من مي آيد.