loading...
تارنما-هم میهن | HamMihanIr.rzb.ir
--- بازدید : 33 سه شنبه 04 تیر 1392 نظرات (0)
مردی را خرش را گم کرده بود . گرد شهر میگشت و شکر می گفت . گفتند : شکر چرا می کنی ؟ گفت : از بهر آنکه من بر خر ننشسته بودم وگرنه من نیز امروز چهارم روزی بود که گم شده بودم ! (کلیات عبید زاکانی ص 221)
دیوانه ای را در بصره دیده اند که خرما را با دانه میخورد . گفتند : چرا چنین می کنی ؟ گفت : خرمافروش همچنین بر من وزن کرده است ! (لطایف الطوائف)
روزی یکی از همسایگان نزد ملا نصرالدین آمدکه خر او را به امانت بگیرد . ملانصرالدین گفت: متاسفانه خرم خانه نیست . در همین هنگام خر ملا شروع به عر عر کرد . مرد همسایه گفت : اما صدای خرت که از خانه می آید !؟ ملا عصبانی شد و گفت : مرد حسابی تو حرف من ریش سفید را قبول نمی کنی اما حرف این خر نادان را قبول می کنی ؟

ابلهی سوزنی در خانه گم کرده بود و در کوچه میطلبید . گفتند چه می جویی ؟ گفت : سوزنی را که در خانه گم کرده ام . گفتند : ای ابله چیزی که در خانه گم کرده ای در کوچه می جویی ؟ گفت : چه کنم که خانه تاریک است و چراغ ندارد . ( لطایف الطوائف . ص 410 )

روزی ملا نصرالدین کیسه بزرگی بر دوش گرفته بود و سوار بر خر از بازار به خانه بر می گشت . یکی از دوستان به ملا رسید و گفت جناب ملا چرا کیسه را روی خر نمی گذاری و بیخودی خودت را خسته می کنی ؟ ملا نصرالدین جواب داد : این طوری خر کمتر خسته میشود , چون من کیسه را می برم و خر هم من را می برد . ( ملانصرالدین . ص 240 )
ها رون الرشید از بهلول پرسید که دوست ترین مردم نزد تو کیست؟ گفت: آنکس که شکم مرا سیر کند .  گفت اگر من شکم ترا سیر کنم مرا دوست داری ؟ گفت : دوستی به نسیه می باشد .
بهلول را گفتند دیوانگان جهان را بشمار . گفت آن خود از شماره بیرون است اما اگر بگویی که عاقلان را بشمار ایشان معدودی بیش نیستند .
از شخصی پرسیدند تو بزرگتری یا برادر تو ؟ گفت من بزرگترم . اما اگر یک سال بر او بگدرذ , سن او با من برابر خواهد شد !

بهارستان جامی

PostHeaderIcon مگر کوری ؟

مردی با سپری بزرگ به جنگ رفته بود , از قلعه سنگی بر سرش زدند و بشکستند , برنجید و گفت ای مردک مگر کوری ؟ سپری بدین بزرگی نمی بینی , سنگ بر سر من میزنی ؟   کلیات - عبید زاکانی

PostHeaderIcon می بینی و نمیخوری ؟

یک روستایی در شهر به در دکان قنادی رسید, دید قناد از حلواهای گوناگون که در پیش دارد چیزی نمیخورد . آهسته نزدیک شد و انگشتی به چشم او بزد . مرد ترسان خود را به عقب کشید و خشمگین پرسید , چرا چنین کردی ؟ گفت خواستم بدانم می بینی و نمیخوری ؟

امثال و حکم - دهخدا

PostHeaderIcon ناصرالدین شاه و دریا

روزی ناصرالدین شاه به مازندران می رفت. در نزدیکی مقصد وقتی سر از پنجره بیرون اورد دریا را مشاهده کرد. با تعجب از یکی از همراهان پرسید: ان چیست? ان شخص متملقانه تعظیمی کرد و گفت: قربان بحر خزر شرفیاب شده اند !!!

شخصي از ملا پرسيد: مي داني جنگ چگونه اتفاق مي افتد؟ ملا بلافاصله كشيده اي محكم در گوش آن مرد مي زند و مي گويد: اينطوري!


برچسب ها لطیفه های ایرانی ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    دوستان ما

    ایران بوم

    دوستان ما

    http://mehremihan.ir/images/banners/mehremihan.gif
    آمار سایت
  • کل مطالب : 228
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 50
  • باردید دیروز : 13
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 94
  • بازدید ماه : 243
  • بازدید سال : 1,375
  • بازدید کلی : 30,602
  • کدهای اختصاصی
    رتبه در گوگل


    ساعت
    تقویم
    سخنان کوروش بزرگ


    برگردان تارنما